دلتنگی را چگونه هجی کنم تا درک کنی ؟
چهار ستون بدنـم
زیر سنگینی اش
تا خورده است . . .
دلم برای یک نفر تنگ است…
نه میدانم نامش چیست…
و نه میدانم چه می کند…
حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…
رنگ موهایش را نمی دانم…
لبخندش را هم…
فقط میدانم که باید باشد و نیست…
دمش گرم.....
دیرگاهیست که تنها شده ام
قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است
باز هم قسمت غم ها شده ام
من که بی تاب شقایق بودم
همدم سردی دلها شده ام
چشمان مرا خاک کنید
تا نبینم که چقدر تنها شده ام
عشق تو چون برگی در دست طوفان بود
دل کندن و رفتن پیش تو آسان بود
روزی به من گفتی دیگر نمی مانم
گفتم که می میرم گفتی که میدانم
.
خود را به که بسپارم وقتی که دلم تنگ است
پیدا نکنم همدل دلها همه از سنگ است
گویا که در این وادی از عشق نشانی نیست
گر هست یکی عاشق آلوده به صد رنگ است
آتش روشن کردم
و عهد کردم تا خاموش شدنش دعایت کنم!
می دانم!
دعایم مستجاب می شود و تو خواهی آمد
چون من هر بار یک هیزم به آن اضافه می کنم
هیچگاه ویترینی نداشتهام ،
تا دلم را در آن به نمایش بگذارم ،
در قامت یک فروشنده دورهگرد ،
عاشق تو شدم ،
از این روست که تمام خیابانهای شهر ،
عشق مرا میشناسند
بخوام از تو بگذرم من با یادت چه کنم
تو رو از یاد ببرم با خاطراتت چه کنم
حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو
بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم
تو همونی که واسم یه روزی زندگی بودی
توی رویاهای من عشق همیشگی بودی
آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته
بی کسی عالمی داره واسه ما یه عادته
چطور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو
آخه با چه جراتی به دل بگم نمون برو
دل دیگه خسته شده به حرف من گوش نمیده
چشم به راه تو می مونه همیشه غرق امیده
و به جای من بخند....
دنــیـــا ادامــــه لــبـخـنـد تــــوســت ..
کــه تــــا آخــــریــــن لـــبــخـنـد مــــن کـــش مــــی آیــــد ؛
تـــو لــب بـــــرمــیــچــیـنــــی
و مـــن ..
جـــایی مـــیـــان آســـمـــان و زمـــیـــن ..
مـعـلق می شــــوم ..
__________________
در جاده ای به بلندای تاریخ در انتظارت نشستم و تو ای تک سوار مرکب عشق در واهی دیوار دل به سوی توست، در پس کوچه های فراق و غربت زار و پریشان به دنبالت می گردم و عاجزانه ترین نگاه ها را نثارت می کنم ، ببین که ضمیر دلم بی تو کوهی از تنهایی است .
کجایی ای ترنم زیبای بهاری ، ای بهانة بارش ابرها، ای صدای خستة زمین به گوش فلک ، ای بلند سرور، سروستان طاها! چه قدر طولانی است سفرت ، آن روز که برای اولین بار رفتی نمی دانستم سفری چنین طولانی در پیش داری . شاید آن روز خودت هم نمی دانستی .
بیا نگاه کن . اطلسی هایم پژمرده شده اند و شب بوها دیگر باز نمی شوند. چقدر سخت است انتظار، اصلاً انتظار چه واژة غریب و تنهایی است انگار که این واژه را فقط برای تو آ-فریدند.
هوای قفس سرد و زخمی است ، بوی درد را می دهد. بوی شکنجه می دهد. بوی اسارت را می دهد. بوی مرگ را می دهد. قمریان یکی یکی می میرند و لحظة لقایت را با خود دفن می کنند و تو همچنان دوری ، دورتر از دور، زمین چون کویری تشنه است و در نیایش شبانه ، تو را می خواند.
پرستوهای مهاجر در کوچشان تو را می خوانند و قمریان در بند، آواز تو را سر می دهند.
آواز وصالت را، روزها در پی هم می آیند و می روند و عمرها به پایان می رسند.
پس چرا نمی آیی ؟ ای عزیز، ای روشن تر از سپیده ! چرا نمی آیی ؟ ای بهانة دل ...
ابری من! من تو را در قفس غنچه تماشا می کنم . در سکوت دل دریایی رود، در هق هق ابر در ناز گل سرخ بههنگام نسیم ... .
خدایا! این شب ظلمانی کی تمام می شود و سحر سوار بر مرکب نواز نور از دل می رسد.
بهارا! ای روشن ترین ترانة امید و ای سبزترین آشنای صمیمی !
ای امید امیدواران ! ای شمس عالم افروز که با نقاب غیبت به پشت ابرها پنهانی ، بیا، بیا.
که دیگر زمین به سختی نفس می کشد. صدای ناله ات از دور می آید، کجایی ؟ تو را می بینم . بیا و از خود برایم بگو. از دردی که در دل داری ، ساعت ها برایت از غم ایام شکوه کردم : ناله کردم و گریستم . ساعت ها در مکان بی نام و نشانت پی ات گشتم . چه می شود لحظه ای مهمان دل طوفان زدة من باشی ؟!
بیایی و از داغ های نهان در دل بگویی ، از تاریخ طوفان زدة هستی ، از سر بریدة حق ، از غربت و تنهایی آلاله از یاس کبود، از سینة صد چاک شدة شقایق ، و از شاخة طوبی !
به کدامین آغاز پر کشیدن، از دور که در امواج و تلاطم پی تو می گردم؟!
اما می آیی ، می دانم که می آیی و در جسمی زیبا دلم را چراغانی می کنی و من هم در انتظار آن لحظة سبز بههمراه گل سرخ و یاس سپید می مانم . ای معشوق زیبای من در دام بلا گرفتار شوم و سلامی جز گریه و اشکی جز اندوه ندارم، کجاست، روزی که چون غزال های شادان جست و خیز داشتم، اما اکنون کاروان عشق رفت و من جا مانده ام.
ای سبز، آن لحظه ای که نامت را بر زبان می آورم، هرگز تمام نشود و دور باد آن لحظه ای که فراموشت کنم و نفرین بر ساعتی که بی تو بیاسایم و اینک نامه ام را بر چریده ای از اطلسی می نویسم و روی آن تمبری از یاس می چسبانم و با اشک بر روی چمن پست می کنم.
و من از امروز تا فردا و فرداها باز هم هر روز روی جاده های مه گرفته به انتظار خواهم نشست . می دانم که روزی تو می آیی تا آن روز ای سبزترین خاطرة من ، چشمانم را به احترامت نخواهم بست . اینجاست برایم مجالی نمانده است. چشم انتظار تو هستم تا انتها می نویسم، باز هم نامه ای می نویسم.